شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۹
اسمش عبدالامیر بود. فرمانده یک گروه سی نفره عراقی. هر روز صبح کنار مرز می آمدند. همراه ما به سمت سه راه می رفتیم. همان سه راه شهادت معروف در شلمچه. به هیچ چیز اعتقاد نداشت. همیشه دهان او بوی شراب می داد. ما را مسخره می کرد. نمی گذاشت در طی مسیر زیارت عاشورا بخوانیم و ...

عبدالامیر

 


نوید شاهد: اسمش عبدالامیر بود. فرمانده یک گروه سی نفره عراقی. هر روز صبح کنار مرز می آمدند. همراه ما به سمت سه راه می رفتیم. همان سه راه شهادت معروف در شلمچه.

به هیچ چیز اعتقاد نداشت. همیشه دهان او بوی شراب می داد. ما را مسخره می کرد. نمی گذاشت در طی مسیر زیارت عاشورا بخوانیم و ...

نمی گذاشت شهدا را ببوسیم. می گفت: حرام است. با سر نیزه اش جمجمه شهید را بالا می آورد و مسخره می کرد. ما هم هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.

یک روز بیش از اندازه به شهدا توهین کرد.غروب وارد خاک خودمان شدیم.مجید گریه می کرد. دیگر تحمل کار های او را نداشتیم. گفتم: بیایید به حضرت زهرا (ص) متوسل شویم. نام خانم حلال مشکلات است. مگر نه اینکه بچه های رزمنده هر جا به مشکل می خوردند حضرت را صدا می کردند.

بچه ها آن شب توسل به حضرت داشتند. از ایشان خواستند این مشکل را حل کند.

صبح فردا عبدالامیر زود تر از ما آمده بود. گفت: امروز می خواهم شما را به ساترالموت (خاک ریز مرگ)ببرم!

به حرفهایش توجهی نکردیم. اصرار می کرد همراه من بیایید. من خودم آنجا ایرانی کشته ام!!

عصر بعد از اتمام کار به خاکریزی که می گفت رفتیم. اولین بیل را که زدیم شهید پیدا شد. حال و هوای معنوی عجیبی حاکم بود. همه اشک می ریختند. بوی عطر کربلا مشام انسان را نوازش می داد.

عبدالامیر دو زانو پایین پای شهید نشسته بود. بغض کرده بود و به پیکر بسیجی نو جوانی که از خاک خارج می شد نگاه می کرد.

بعد از دستش را به کف پای شهید می کشید و به صورتش می مالید. گفتم: عبدالامیر، حرام!

گفت: نه ، این ها اولیاءالله هستند!

عجیب بود. از فردا عبدالامیر انسان دیگری شد. با ما زیارت عاشورا می خواند. در پیدا کردن شهدا کمک می کرد و ...

توسل به حضرت صدیقه (ص) جواب داده بود.مثل همیشه.

و مثل او زیاد بودند. عبدالامیرهایی که بعد از مدتی عاشق شهدا می شدند. فراموش نمی کنم در یکی از برنامه های تبادل که پیکرهای ایرانی و عراقی جا به جا می شد. افسر عراقی پیکری را آورد که پلاک نداشت.

مسئول تفحص از پذیرفتن او ممانعت کرد. پرسید: به چه دلیل می گویید که او ایرانی است.

بعد از کمی صحبت، افسر عراقی جمجمه این شهید را نشان داد و گفت: پیشانی بند زیبای یا حسین (ع) به این پیشانی بسته شده.

افسر عراقی بسیار خشن بود. می گفت: هیچکس با ایرانی ها حرف نزند. از ظرف آب ایرانی ها آب نخورد و ... هر بار برای تفحص می رفتیم به ما می خندید و مسخره می کرد و ...

طبق معمول چاره کار توسل به مادر سادات بود. چند بار پیکر شهدا را از نزدیک مشاهده کرد. بوی عطر آنها را حس کرده بود. کم کم حال درونی او تغییر کرد.

شهد گمنامی پیدا کردیم که در حالت سجده رو به قبله شهید شده بود. پیشانی بند یا زهراء(ص) هنوز سالم بر پیشانی او نقش بسته بود.

افسر عراقی التماس افتاده بود. سر بند یا زهراء (ص) را امانت می خواست. می گفت: در خانه مریض دارم برای تبرک می برم و بر می گردانم.

گرفت. بوسید و به چشمانش مالید. چند روز بعد بر گرداند. دوباره بوسید و تحویل داد.

از آن روز انسان دیگری شد. ما را کمک می کرد. سر سفره کنارما می نشست و ... همه اینها از برکت سر بند یا فاطمه (ص) بود.

راوی: مجید احمدیان و حمید داود آبادی
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده